خیلی دلم می خواست چیزی عوض شود...چیزی در درون من...اما نشد...عجولتر از آنم که بتوانم به راه راست هدایت شدنم را دریابم... گمانم همه عمرم را بخاطر همین عجله به بیراهه رفتهام...به بیراهه و کجراهههای غریب...اما همیشه دستی پاکم کرده و از نو از سر یک سطر تازه نوشته...خودم که جربزهاش را ندارم انگاری...ولی گاهی خوشم میآید وقتی دارد دوباره از سر سطر مینویسدم با شیطنت توی چشمهای بزرگش زل بزنم...توی رگهای دست ناپیداش که جای خون آدمیزادی عشق میچرخد...و میان نفسهای صبورانهاش بخار شوم...
چقدر پرتحملی زیبا...
چقدر مهربان و صبوری عزیز دلم...
کاش میفهمیدم...کاش میفهمیدم...عشق بزرگ ترا...
عشقی که از قلب تو بیرون آمد اما در من...من عاصی بیصبر آشیانهای نیافت...و با اینهمه سایهاش بر تمام زندگیم گستردهاست...
و تو ، که هنوز و همیشه منتظری...منتظر منی که به بازی و کودکی دست تورا هی رها می کنم و گم میشوم...زمین می خورم...گریه می کنم...
و دست ترا جستجو میکنم وقتی که هراس له شدن و نیستی در زیر پای اینهمهغول ،دل کوچکم را به تپیدن های دیوانهوار وامیدارد... تنهایم نگذار...همیشه با من باش...حتی روزی که دیگر نیستم...